روایتی از ابداع اولین نماد سبز
2010-05-09وقتی همیشه اقلیت باشی
2010-06-19پارسال بود! در چنین روزی. بعد از یک عملیات تعقیب و گریز بازداشت شدم.
ظهر با یکی از دوستان که مدتها بود باهاش بیرون نرفته بودم، ناهار خوردم. تلویزیون داشت واکنش محسنی اژه ای به راهپیمایی میلیونی تهران رو نشون میداد. حسابی خط و نشون می کشید. به دوستم گفتم خدا میدونه چه نقشه ای دارن.
تلفن زنگ زد. اول خودش رو معرفی نکرد و درباره ی تحصن در حرم امام رضا پرسید. بعد که من گیر دادم خودش رو معرفی کرد. گفت من از اطلاعاتم و من گفتم شما رو نمیشناسم. گفت باید بیای تا همدیگه رو ببینیم. من که نمی خواستم خودم رو دو دستی تقدیم آدمهایی که نمیشناختم بکنم گفتم: من میام دفتر اداره اطلاعات. گفت نه! اونجا خوب نیست. امروز مراجع کننده زیاد داریم.
دیگه بوی قضیه بلند شده بود. شک بردم که شاید از اطلاعات سپاه باشن. برای همین به اطلاعات زنگیدم. گفتن ماموریت با ما هماهنگ نیست. من هم که دیدم اوضاع بیش از حد غیر غیر طبیعیه، شروع کردم به وصیت کردن به دوستان. اول از همه موبایلم رو خالی کردم. دوم هم به دوستان گفتم اگه تا شب از من خبری نشد، جریان رو رسانه ای کنید.
طرف چند باز زنگید و من سر دووندمش. بعد اما بهش گفتم که چون شما با اطلاعات هماهنگ نیستید من با شما کاری ندارم. طرف عصبانی شد و قطع کرد. کمتر از یک دقیقه بعد از اطلاعات بهم زنگیدن و گفتن که ماموریت اوکی هست و من باید خودم رو معرفی کنم.
پیش از انتخابات با بچه ها قرار گذاشته بودیم که در چینین روزی جشن پیروزی رو توسط ستاد۸۸ بگیریم. چون امروز هشتادوهشتمین روز سال بود. اما قسمت من این بود که در چنین روزی زندگیم زیر و رو بشه.
باید عزیزترینی رو می دیدم. رفتیم مدرسه ای که اون درس می داد. تو این زمان کم با خودم گفتم باید قیل از رفتن ببینمش. چون معلوم نبود که دیدار ما به کی می افتاد. خیلی نگرانش بودم. دو روز قبلش تو تظاهرات خیابونی با باتوم بهش حمله کرده بودند و پاش چند تا بخیه خورده بود. رفتم دیدمش ولی بهش نگفتم که دارن من رو می برن. بعد که تا خونه رسوندمش، رفتم سر قرار با برادران.
نزدیک زندان اطلاعات قرار گذاشته بودم که تا حدودی مطمئن بشم من رو جای دیگه ای نمی برن.
دوتا ماشین پر از برادر با مقادیری باتوم و اسلحه ادوات جنگی ناگهان من رو محاصره کردن. من خونسرد بهشون سلام کردم و با همشون دست دادم. سوار ماشینم کردند و بعد از چند دقیقه به چشم هام چشم بند زدند و الان چشمهام رو، رو به تو باز کردم
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.
0 Comments
روح الله چرا بقیه اش رو ننوشتی؟