ساندویچ با طعم انقلاب تونس
2011-01-17و سقــَـــط فرعـــــون
2011-01-291- در طول زندگیم، هروقت که به خودم نگاه میکردم، همیشه در مورد خودم همین تصویر رو داشتم که الان دارم. منظورم اینه که هیچ وقت احساس کودکی، جوونی و یا پیری نمی کردم و نمی کنم. هیچ وقت احساس سن و سال دربارۀ خودم نداشتم و ندارم. البته از این قضیه کم و بیش خوشحال و راضی ام. چرا؟ چون فکر می کنم چنین حسی به من این امکان رو داده که بدون مصلحت و ترس از زمانی که از دست خواهم داد، چیزهای نو رو تجربه کنم.
در کودکی آموزش تلاوت قرآن دیدم. نوجوانیم به خوشنویسی گذشت. مدتی فوتبال و کشتی نیمه حرفه ای رو تجربه کردم. رفتم هنرستان سینما ثبت نام کنم که نفهمیدم چطور از دبیرستان تربیت بدنی سردرآوردم. درحالی که دنبال این بودم که یک متخصص تربیت بدنی بشم، با جمعی از دوستانم بانی تشکیل مجلس دانش آموزی شدم. بعد پام به فعالیت های سیاسی باز شد و درحالی که در خرداد 76 منتقد خاتمی بودم، تیر 87 منتقد خامنه ای شدم. بعدش هم سر از جبهۀ مشارکت درآوردم. مجمع ملی جوانان را هم تجربه کردم و مدتهای زیادی وقتم رو در ان.جی.اُ های اجتماعی و فرهنگی گذروندم. در تمام این مدت هم از هر فرصتی برای تجربۀ رونامه نگاری استفاده کردم.
اولین شعرهایی که حفظ کردم، سروده هایی از فروغ و شاملو و سهراب بود که خواهرم به من آموخت. بعدها عاشق ادبیات کلاسیک شدم و نظامی و فردوسی و سعدی رو دوره کردم. حافظ و مولوی هم از دستم نمی افتاد. مدتی هم که در خدمت مقدس سربازی بودم و از دنیای جاری کنده شده بودم، چند بندی سرودم. آشنایی با عطار من رو از دنیایی به دنیای دیگه انداخت. منطق الطیر رو نیمه شبها می خوندم و اون زمان اولین تجربه های نماز شب برای من بود.
مدتی هوادار نظریه های لیبرللی بودم و با هرچی اندیشۀ چپ بود مشکل داشتم. اینقدر جلو رفتم که داشتم یک پا محافظه کار راست میشدم. اما آشنایی با مکتب فرانکفورت دلبستگی من رو به دیدگاههای انتقادی نشون داد. دیگه فلسفه رو فقط به خاطر استدلال کردن و دلیل داشتن نمی خوندم. تصمیم گرفته بودم اندیشه ها رو بر مبنای ارزشها بررسی کنم و می کنم.
جامعه شناسی رو برای تحصیل انتخاب کردم چون احساس می کردم که جامعه رو خوب می فهمم. و چون فکر می کردم جامعه شناسی فقط تحلیل جامعه نیست. بلکه تغییرو حتی پیش بینی جامعه هم بخشی از جامعه شناسی هست.
موسیقی رو خیلی دوست دارم. خیلی دوست داشتم که می تونستم سازی رو خوب بنوازم. مدتی به سراغ سه تار رفتم. اما درگیری های سیاسی اجازه نداد که این علاقۀ آتشین رو ادامه بدم.
فیلم نامه نوشتن رو هم بسیار بسیار دوست دارم.
***
2- چند کار در زندگیم انجام دادم که اگر همین الان زندگیم تموم بشه، تا حدود زیادی احساس نمی کنم زندگیم بیهوده گذشته. یکیش نقش داشتن در تشکیل مجلس دانش آموزی هست. در یک اردوی دانش آموزی که در اصفهان برگزار شد، من مراسم افتتاحیه رو به هم ریختم و بعدش با جمعی از دوستانم یک فراکسیون درست کردیم و از طرف منتخبین شوراهای دانش آموزی کشور، یک نامه به سید محمد خاتمی نوشتیم و ازش درخواست کردیم که مقدمات مجلس دانش آموزی رو فراهم کنه. یکی از مدیرکل های وزارت آموزش و پرورش تعریف می کرد وقتی نامه رو به خاتمی دادن، ازشون پرسیده: «این نامه رو واقعا دانش آموزای من نوشتن؟» ما هم گفتیم آره! اون هم زیر نامه دستور تشکیل مجلس دانش آموزی رو به وزیر آموزش و پرورش داده و یک نامه هم به کروبی نوشته و ازش درخواست کرده که همکاری کنه.
کار دیگه ای که خیلی ازش راضی هستم، شریک بودن در تجربۀ ستاد88 هست. این ستاد، در سال 87 شکل گرفت و هدفش دعوت و حمایت از خاتمی برای شرکت در انتخابات سال 88 بود. در واقع ما جوونهایی بودیم که بدون اینکه از کسی اجازه بگیریم یک سال قبل از انتخابات، ستاد تشکیل داده بودیم و به پیشواز انتخابات رفته بودیم. این در تاریخ سیاسی کشور بی سابقه هست که یک ستاد یک سال قبل از انتخابات شکل بگیره و واقعا کار ستادی بکنه. تا فرورودین ماه 88، اعضاء ستاد در سراسر کشور به حدود چهل هزار نفر رسیده بود. این چهل هزار نفر هم الکی نبودن. همه جوونهایی بودن که در شبکه های 88 نفره ثبت نام می کردن و با نام و مشخصات و هویت مشخص داوطلبانه عضو ستاد میشدن. بعد از کناره گیری خاتمی در حمایت از میرحسین، و آغاز فاز رسمی انتخابات، تعداد اعضا از دستمون در رفت. ولی قطعا بیش از صدها هزار رسید. البته می دونم که این ارقام باور نکردنیه. همونطور که وقتی در کنگرۀ سراسری ستاد که در اسفند ماه 87 برای اولین بار بهزاد نبوی از شهاب طباطبایی این رقم رو شنید، فکر کرد اشتباه شنیده و گفت: « میشه دوباره تکرار کنی؟ »
تجربۀ دیگه ای که همیشه از اون احساس خوشنودی میکنم، نقش داشتن در شکل گیری و گسترش نمادهای سبز به عنوان نماد یک جنبش ملی بود. در این مورد قبلا مفصل صحبت کردم. اما اگر بخوام خلاصه بگم، من مسئول ستادی بودم که به همراه دوستانم، در سفر میرحسین به مشهد، برای اولین بار نمادهای سبز رو به عنوان نماد تبلیغاتی مهندس موسوی طراحی و اجرا و منتشر کردیم. اون هم بدون اجازه گرفتن از دیگران. حتی بخش زیادی از هزینه ها رو هم از جیب خودمون دادیم.
به نظر من نداشتنِ تجربۀ عاشقانه، یعنی نفهمیدنِ زندگی. البته خیلی از ما آدمها با درجه های مختلف همچین تجربه هایی داشتیم. اما من فکر میکنم یکی از بهترین و منحصر به فرد ترین این تجربه ها رو داشتم و بعد از نزدیک به هفت سال، وقتی این تجربه برای من تموم شد، (البته ظاهرا) وقتی بود که من در اوجِ درکِ این تجربه و در اوجِ کسب فیض و لذت بودم و از این بابت خوشنودم. وقتی از معشوقم پرسیدم چرا با آدمهایی که مجذ وب تو میشن مسئولانه برخورد نمی کنی و به آسیب های روحی ای که اونها احتمالا خواهند دید توجه نمی کنی گفت: « من بزرگترین خدمتی که به خیلی از این آدمها میکنم، این هست که دریچۀ احساسِ قلبِ اونها رو باز میکنم و اونها رو با تجربۀ دوست داشتن آشنا میکنم» متاسفانه کارش اشتباه بود. اما حرفش درست بود.
***
3- در دو سال اخیر تکون هایی خوردم که که برای یک عمرم کفاف میده. از مصیبتهایی که کشیدم که بگذریم، تکونهای فکری خیلی برام رخ داده. یکیش اینکه حس کنم میشه به خاطر یک چیز خیلی خوب، از خیلی چیزهای معمولی گذشت و به همین دلیل حاضر شدم کشورم و همۀ دلبستگی هایی که دارم رو برای ساختنِ آینده ای که فکر میکنم باید انجامش بدم، ترک کنم.
به واسطۀ تجربه های مشترکی که در این مدت کوتاه خیلی از ما باهم داشتیم، چیزهایی مثل فداکاری و ایثار رو از عمق وجودم فهمیدم و دیدم. مقوله هایی مثل ارزش و حق برام معنی پیدا کرد و جای مهمی در زندگیم باز کرد. از همین ره آورد، معنی کنش و زندگی سیاسی برام عوض شد. کنشی که تا پیش از این معطوف به نتیجه بود، برام معطوف به ارزش شد.
***
4- به لطف سختی هایی که در دو سال گذشته کشیدم، تونستم معمای بزرگ زندگیم رو حل کنم. مسئلۀ تاریخ و زمان. اینکه چرا من در مورد سن و سالِ خودم حسی ندارم!؟
در زندگی آدمها، لحظه ها و رخدادهایی هست که وقتی آدم به گذشتۀ خودش نگاه میکنه، فقط اونها رو می بینه. گویی که قلابهایی هستند که تکه های وجود و شخصیت آدم رو به هم وصل می کنن. همون چیزی که ما بهش میگیم “هویت”. در چند وقت اخیر، فهمیدم که به من به صورت ناخودآگاه در تمام طول زندگی ام، از مقولۀ زمان به دور بودم. سال و ماه و عمر برام معنی نداشتن و برای همین اصلا ترسی از«پریدن از این شاخه به اون شاخه» نداشتم. همیشه به تجربه های جدید گشوده بودم. برای همین، به جای اینکه سن و سال داشته باشم، تاریخ دارم. یعنی به جایی که الان احساس کنم که شخصی هستم که بیست و نه سال سن دارم، واقعا احساس می کنم که من آدمی هستم که یک سری کارها رو کردم و یک سری کارها رو هم نکردم. همین!
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.