ما چه نسل خوشبختی هستیم که سقوط دیکتاتورها را میبینیم
2011-08-26يک شب در ستاد سگولن رويال
2011-10-06
دیروز عید فطر بود. البته در شهری که من زندگی میکنم
(پاریس) مثل خیلی جاهای دیگر دنیا، پریروز عید فطر بود که این هم از کمدی های
داشتنِ یک «حکومت اسلامی» است. من هم رفتم
مسجد پاریس.
پی نوشت ها:
(پاریس) مثل خیلی جاهای دیگر دنیا، پریروز عید فطر بود که این هم از کمدی های
داشتنِ یک «حکومت اسلامی» است. من هم رفتم
مسجد پاریس.
گفتنش کمی سخت است. اما واقعیت واقعیت را باید گفت. در این
دو سال اخیر، بویژه در چند ماه گذشته، برای اولین بار در زندگی ام، احساسِ مسلمانی
داشتم. برای اولین بار این احساس از درون سراغم آمد که مسلمان هستم. حالا دلیلش
هرچه باشد، مسئلۀ اصلی این است که چرا پس از 28-29 سال!؟
دو سال اخیر، بویژه در چند ماه گذشته، برای اولین بار در زندگی ام، احساسِ مسلمانی
داشتم. برای اولین بار این احساس از درون سراغم آمد که مسلمان هستم. حالا دلیلش
هرچه باشد، مسئلۀ اصلی این است که چرا پس از 28-29 سال!؟
من در یک خانوادۀ سنتی بزرگ شدم که علاوه بر سنتی بودن،
مذهبی هم هستند.* بنابراین فضای رشد من، یک فضای سنتی-مذهبی بود. حتی پایان دوران
نوجوانی ام را در کسوت قاری قرآن گذراندم. پس از آنکه دوران اصلاحات همۀ ما را دگرگون
کرد، با اینکه کم کم شرعیات داشت برای من رنگ می باخت، اما هیچ
گاه احساس نکردم که مسلمان نیستم. ولی واقعا هیچ گاه هم احساس نکردم که
مسلمان هستم. اما اکنون برای اولین بار در زندگی ام، از درون احساس میکنم
که من «روح الله شهسوار» مسلمانم. و حالا خوب معنی حرفهای سهراب را می فهمم
وقتی می گفت: «من مسلمانم/ قبله ام یک گل سرخ.»
مذهبی هم هستند.* بنابراین فضای رشد من، یک فضای سنتی-مذهبی بود. حتی پایان دوران
نوجوانی ام را در کسوت قاری قرآن گذراندم. پس از آنکه دوران اصلاحات همۀ ما را دگرگون
کرد، با اینکه کم کم شرعیات داشت برای من رنگ می باخت، اما هیچ
گاه احساس نکردم که مسلمان نیستم. ولی واقعا هیچ گاه هم احساس نکردم که
مسلمان هستم. اما اکنون برای اولین بار در زندگی ام، از درون احساس میکنم
که من «روح الله شهسوار» مسلمانم. و حالا خوب معنی حرفهای سهراب را می فهمم
وقتی می گفت: «من مسلمانم/ قبله ام یک گل سرخ.»
می
دانم خیلی از شما که این چند خط را می خوانید، در این حس ها با من شریک هستید.
دانم خیلی از شما که این چند خط را می خوانید، در این حس ها با من شریک هستید.
آرام
آرام از وقتی فهمیدم و حس کردم مسلمان هستم که: در شهری که زندگی می کنم، ماه
رمضان بود و همۀ رستوران ها و کافه ها باز بود. از وقتی که در بعضی از روزهای ماه
رمضان به مهمانی های عصرانه دعوت می شدم. از وقتی که به هنگام دلتنگی، دوست داشتم
قرآن و یا نماز بخوانم و یا دعا کنم؛ ولی دوستان لائیکم (ایرانی و غیر ایرانی) از
این کار خوششان نمی آمد. از وقتی که بعد از دهها سال، برای اولین بار با جمعی از
دوستان، جلسه های شبهای احیا را در پاریس برقرا کردیم. جلسه هایی که غیردولتی بود و
البته دولتِ «حکومت اسلامی ایران» از وجود آن راضی نبود… در این میان، «لا اکراه
فی الدین» برایم معنی یافت. زیرا همۀ اینها را من انتخاب کرده بودم. اما در آن
27-28 سالی که در زیر سایۀ یک «حکومت اسلامی» زندگی می کردم، هیچ گاه این فرصت
انتخاب آزادانه برایم وجود نداشت. هیچ وقت با عواقب تصمیمی که خواهم گرفت مواجه
نبودم. حکومت، شکلی از مسلمانی را برای ما معین کرده بود. ما همیشه احساس می کردیم
که یا با آن الگو مطابق هستیم و یا نیستیم. اما هیچ گاه این تجربه را به مسلمانی تعمیم
نمی دادیم. یعنی قابل تعمیم هم نبود. نمی توانستیم احساس کنیم که مسلمان هستیم و
یا نیستیم. فقط می دانستیم که نامسلمان هم نیستیم. من می فهمم که الان خیلی از
افرادی که در ایران مثلا زردشتی و یا مسیحی هستند، و یا اصلا لائیک و یا کمونیست
هستند، می توانند از درون احساس کنند که لائیک، مسیحی و … هستند. چون واقعا با
عواقبِ سخت تصمیمی که می گیرند مواجه می شوند. اما زیر سایۀ «حکومت اسلامی» فرصتی
برای احساس مسلمان بودن از بسیاری از مسلمانان (بویژه شیعه ها) گرفته شده است.
حداقل فرصت اینکه بالاخره بفهمند که از ته دل مسلمان هستند یا نیستند را ندارند.**
وقتی در جامعه ای، حکومت با زور سرنیزه، و یا پاداشِ
دولتی، همۀ راههای روزه دار نبودن را می بندد، آنوقت کسی که روزه می گیرد نمی
تواند درک و احساس مستقلی از کاری که می کند داشته باشد. نمی تواند روزه داد نبودن را هم به صورت آزادانه تجربه کند. بنابراین روزه دار بودنش اش هم واقعا آزادانه نیست. منظورم بیشتر کسانی هستند که با آن الگوی مسلمانی حکومتی جور در نمی آیند و البته اکثریت جامعه را نیز تشکیل می دهند.
آرام از وقتی فهمیدم و حس کردم مسلمان هستم که: در شهری که زندگی می کنم، ماه
رمضان بود و همۀ رستوران ها و کافه ها باز بود. از وقتی که در بعضی از روزهای ماه
رمضان به مهمانی های عصرانه دعوت می شدم. از وقتی که به هنگام دلتنگی، دوست داشتم
قرآن و یا نماز بخوانم و یا دعا کنم؛ ولی دوستان لائیکم (ایرانی و غیر ایرانی) از
این کار خوششان نمی آمد. از وقتی که بعد از دهها سال، برای اولین بار با جمعی از
دوستان، جلسه های شبهای احیا را در پاریس برقرا کردیم. جلسه هایی که غیردولتی بود و
البته دولتِ «حکومت اسلامی ایران» از وجود آن راضی نبود… در این میان، «لا اکراه
فی الدین» برایم معنی یافت. زیرا همۀ اینها را من انتخاب کرده بودم. اما در آن
27-28 سالی که در زیر سایۀ یک «حکومت اسلامی» زندگی می کردم، هیچ گاه این فرصت
انتخاب آزادانه برایم وجود نداشت. هیچ وقت با عواقب تصمیمی که خواهم گرفت مواجه
نبودم. حکومت، شکلی از مسلمانی را برای ما معین کرده بود. ما همیشه احساس می کردیم
که یا با آن الگو مطابق هستیم و یا نیستیم. اما هیچ گاه این تجربه را به مسلمانی تعمیم
نمی دادیم. یعنی قابل تعمیم هم نبود. نمی توانستیم احساس کنیم که مسلمان هستیم و
یا نیستیم. فقط می دانستیم که نامسلمان هم نیستیم. من می فهمم که الان خیلی از
افرادی که در ایران مثلا زردشتی و یا مسیحی هستند، و یا اصلا لائیک و یا کمونیست
هستند، می توانند از درون احساس کنند که لائیک، مسیحی و … هستند. چون واقعا با
عواقبِ سخت تصمیمی که می گیرند مواجه می شوند. اما زیر سایۀ «حکومت اسلامی» فرصتی
برای احساس مسلمان بودن از بسیاری از مسلمانان (بویژه شیعه ها) گرفته شده است.
حداقل فرصت اینکه بالاخره بفهمند که از ته دل مسلمان هستند یا نیستند را ندارند.**
وقتی در جامعه ای، حکومت با زور سرنیزه، و یا پاداشِ
دولتی، همۀ راههای روزه دار نبودن را می بندد، آنوقت کسی که روزه می گیرد نمی
تواند درک و احساس مستقلی از کاری که می کند داشته باشد. نمی تواند روزه داد نبودن را هم به صورت آزادانه تجربه کند. بنابراین روزه دار بودنش اش هم واقعا آزادانه نیست. منظورم بیشتر کسانی هستند که با آن الگوی مسلمانی حکومتی جور در نمی آیند و البته اکثریت جامعه را نیز تشکیل می دهند.
وای
بر مسلمانانی که بر مردم حکومت می کنند؛ اما مردم را از داشتنِ احساسِ مسلمانی محروم
می کنند. و «حکومتِ اسلامی» ما را از این تجربه و احساس محروم کرد.
بر مسلمانانی که بر مردم حکومت می کنند؛ اما مردم را از داشتنِ احساسِ مسلمانی محروم
می کنند. و «حکومتِ اسلامی» ما را از این تجربه و احساس محروم کرد.
پی نوشت ها:
*در
ایران سنتی بودن همواره به معنای مذهبی بودن نیست. خیلی ها سنتی هستند، اما مذهبی
نیستند. مثلا با اینکه در خانوادۀ شان هیچ کس با حجاب نیست و رابطۀ محرم و نا محرم
چندان جایگاهی ندارد، اما در همان خانواده، رابطۀ دختر و پسر خارج از چهارچوب
خانواده پذیرفته نیست.
ایران سنتی بودن همواره به معنای مذهبی بودن نیست. خیلی ها سنتی هستند، اما مذهبی
نیستند. مثلا با اینکه در خانوادۀ شان هیچ کس با حجاب نیست و رابطۀ محرم و نا محرم
چندان جایگاهی ندارد، اما در همان خانواده، رابطۀ دختر و پسر خارج از چهارچوب
خانواده پذیرفته نیست.
**
این تجربۀ هویتِ مسلمان بودن در جامعه ای سکولار و غیردینی، عوارض مثبت و منفی
دیگری هم دارد که بعدا به آنها هم خواهم پرداخت.
این تجربۀ هویتِ مسلمان بودن در جامعه ای سکولار و غیردینی، عوارض مثبت و منفی
دیگری هم دارد که بعدا به آنها هم خواهم پرداخت.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.
0 Comments
یادداشت خیلی جالبی بود.
ممنون علی آقا
پر واضح است كه مشكل اعتقاد داشتن نيست! اشكال از آنجائئ شروع مى شود كه:
١ . حس كنى كه حقيقت در انحصار اعتقاد تواست
٢ . ديگران در داشتن اعتقادى بجز اعتقاد تو دچار مشكل اند
٣. خداى نكرده مرتكب اجراى “امر به معروف و نهى از منكر” شوى
آنوقت همه ما با آن مشكل داريم
ولی چقدر حیف که دوستان حتما باید پاشون به فرانسه باز بشود تا احساسات “مسلمانی شان” گل کند… چقدر حیف که وقتی در ایران هستند شرکت و رعایت آداب اسلامی را “اسلام هویتی” وحتی نوعی ارتجاع می دانند !!! البته من معتقدم آنان که در ایران و با مطالع…ه — به خصوص آثار جناب سروش و مجتهد — دین دار باقی مانده اند، کاری بس بزرگتر از رفقای خارج از کشورمان کرده اند… آنان با وجود حکومت اسلامی که سلب اراده کرده و با وجود محیط ضد دینی قاطبه ی روشنفکران در ایران، مومن باقی مانده اند…
در خارج از کشور به هر حال مسلمانان دین دار بسیاری از دیگر ملل هستند و این خود عامل دیگری است برای “رجوع” به مذهب نزد رفقایی که آمادگی چنین رجوعی را داشته اند. در ایران حتی چنین مشوقی هم نیست و بنابراین دوستان جوان اصلاح طلب آزاداندیش مذهبی در ایران به نظرم مقاوم ترین و دوست داشتنی ترین مسلمانانی هستند که من دیده ام…
در زیر لوای حکومت اسلامی ایران، برخی دوستان اصولگرا هستند(اصولگرا نه به معنای سیاسی که به معنای کلی)، که علی رغم همه ی این “مسلمانیِ بی اختیار” (بخوانید نامسلمانی) که شما {چه خوب} توصیفش کردید، گاهی احساس می شود که در این دوستان اصولگرا هستند کسانی که “خودشان” بر گزیده اند که مسلمان باشند و از اصولشان (دینشان) دست برندارند. (توضیح: این افراد کاری به کار حکومت ندارند.) به گمانم این دوستان نیز نوعی مسلمانی را با کیفیتی شبیه به آنچه گفتید، در خود تجربه می کنند. بهایی که این آدمها برای این تصمیمشان می پردازند این است که مجبورند مدام به انگشتهای اتهامی که به سمتشان روانه می شود و آنها را با حومت یک کاسه می کنند، یادآور شوند که درست است که من دیندارم و دیندارِ سنتی ام، اما راهم از راهِ “حکومت اسلامی” جداست. حکومت هم از رنجی که به این طیف تحمیل کرده (بخوانید نعمت اسلامِ اختیاری که به ایشان اعطا کرده) کاملا غافله و در خواب خرگوشی به سر می بره({.})
کاملا با حرفهای شما موافقم