چپ و راست را فراموش کنیم خواهشانه
2012-07-08سوسن شریعتی دربارۀ پدرش می گوید
2012-08-03
این یادداشت را چند ماه پیش به عنوان پیش نویس بیانیه برای یکی از گروههایی که عضوش هستم نوشتم که البته مورد موافقت جمع قرار نگرفت و منتشر نشد. الان که جدود دو ماه از آن روزها میگذرد، این درد و رنج در من افزودهتر از گذشته گشته است و توان سکوت ندارم. صدایم هم به گوشی نمیرسد. همۀ حرفهایم را در این متن نوشتهام.
چارۀ درد مرا، باید این داد کند…
چارۀ درد مرا، باید این داد کند…
در این شبهای رمضان که سفرههای مردم کشورم، کمرنگتر و کوچکتر از همیشه شده است، دوباره شعلۀ آن درد در من فوران کرده است؛ و البته در دلم از فعالین به اصطلاح «سیاسی» گله دارم که چرا این درد آنها را به فریاد نمیآورد.
…
امروز یکی از سختترین روزهای زندگی ما بود. ویدئوئی در شبکههای اجتماعی دست به دست گشت و به دست ما هم رسید. تصویرها بسیار تکان دهنده بود و هر «وجدانِ بیدار» ی را تکان میداد. مردی زحمتکش را دیدیم که در خیابانهای بندرعباس با داد و بیداد به پیشواز رئیس دولت رفته بود و سه دقیقۀ تمام بیوقفه فریاد میزد: «گشنمه… گشنمه… گشنمه…».
هنوز عرق شرم بر بدن ما خشک نشده است. هنوز چشمان برخی از ما با یادآوری آن صحنهها مرطوب میشود. آه که صحنههای غم انگیزی بود.
اما با حیرت و تعجب دیدیم که رئیس دولت خم به ابروی خود نمیآورد و با لبخندی فریبکارانه رویش را از «پیرمرد» بر میگرداند و به سوی دیگر دست تکان میداد. هوادارانش در تلاشی مذبوحانه کوشش میکردند با فرادادن شعارهایی در مدح رئیس دولت و رهبری، صدای آن «پیرمرد» را خفه کنند. اما صحنه چنان تکان دهنده بود که هیچ کدام از حاضران با آنان همراهی نمیکرد. جمعیتِ اندکی که ماشین رئیس دولت را حلقه کرده بودند همگی حیرت زده بودند. این صحنه تا جایی ادامه داشت که مرد که همچنان فریادش قطع نشده بود از سد محافظان گذشت و فریاد زنان دست معجزۀ هزارۀ سوم را گرفت: «احمدینژاد! گشمنه… گشنمه… احمدینژاد! گشنمه….» رئیس دولت دیگر نمیتوانست به فریبکاریاش ادامه دهد. سر تکان داد و از همان واکنشهای همیشگی…. در این حین دختری از فرصت استفاده کرد و متحورانه جسورانه از چنگال محافظان گریخت و خود را به رئیس دولت رساند. نشنیدیم فریادهایی که بر سر رئیس دولت میزد حکایت از چه داشت. اما میتوانیم حدس بزنیم دردش چه بوده است. نمیدانیم داستان آن دختر که به انتهای ماشین هدایت شد به کجا رسید. و نمیدانیم که ماجرای آن پیرمرد به کجا ختم شد. اما اینها دیگر مهم نیست. در بهترین حالت نمایندۀ فرمانداری پیرمرد را به سر سفرۀ ضیافتی میبرد و طعامی چرب و نرم به او میخوراند و شاید حتی مقادیری پول نقد یا سهام عدالت کف دستش بگذارد. (که البته با برخورد خشن و غیرانسانی ماموران دولت بعید میدانیم حتی چنین اتفاقی هم رخ داده باشد.) ولی دیگر کار از کار گذشته است. پیرمرد از آبرویش گذشت و آن صحنهها را همه دیدند. شاید که او امروز سیر شود. اما فردا چه؟ پس فردا؟ سال آینده؟ دیگر پدران و مادران این سرزمین چه؟ سرنوشت آنها چه میشود؟
نتیجۀ هفت سال سفر استانی این آقا این است که هنوز این «پدر» زحمتکشِ ما گرسنه است. شاید هفت سال پیش وضعیت معیشتش آنچنان که شایستۀ یک ایرانی است روبراه نبود. اما مطمئن هستیم که دردش به این حد نرسیده بود که اینگونه گریبان بدرد، کرامتش را زیر پا بگذارد و در خیابان دردش را فریاد بزند. به راستی این دولت است که کرامت مردمش را زیر پا گذاشته است. از برخوردهای وحشیانۀ پس از انتخابات تا رفتارهای فریبکارانه با اعتراضهای مسالمت آمیز مردمی که بگذریم، این دولت و رئیس فریبکارش طی این هفت سال کرامت و عزت مردم را هدف گرفته است. هر روز آنها را به بهانههای مختلف به صفهای طویل میکشاند تا دستشان بیش از پیش جلوی دولت دراز باشد. هرچه دستهای مردم جلوی دولت درازتر میشود سفرههاشان کوچکتر میگردد و این دست آورد دولتی است که از آغاز با فریب دادنِ مردمِ پاکدل بر اریکۀ قدرت نشسته است.
چرا باید چنین روزهایی بر مردم ما بگذرد؟ چرا دولتی که به خاطر ماجراجوییهایش هفت سال است آرامش را از مردم گرفته است و هر روز قصه و ماجرایی بر زندگی آنها سوار میکند، نمیتواند حتی در یک قدمی رآکتور هستهای بوشهر رفاه و آسایش برقرار کند؟ مگر نه اینکه در این سالها رسیدگی به محرومان و برخوردادی از انرژی هستهای از شعارهای دولت بوده است و همۀ مخالفانش را با این حربه سرکوب کرده است؟ پس چرا پس از گذشت هفت سال از این همه ادا و اطوار مردم فریبانه، در یک قدمی نیروگاه تعطیل ماندۀ بوشهر، شاهد فریادهای «گشنمه گشنمه…» هستیم.
اینجاست که باید از میرحسین موسوی یاد کنیم. آن مرد انقلابی و غیور که این روزها را در خشت خام میدید و پرچم مقابله با این زشتیها و سرافکندگیها را برافراشت. به یاد داریم که در برابر رفتار زشت و ناپسند همین آقای فریبکار، میرحسین موسوی گفت: «سرنوشت ایران فقر نبود و فقر نیست. اگر مشکلی وجود دارد از مدیریت ماست». هم او بود که به مرد هشدار داد که «این صحنههایی که یک نفر هر روز ماشین سوار میشود و مردم را در خیابانها دنبال خودش میکشاند درشان مردم ایران نیست و به جاهای بدی ختم خواهد شد.» اما امروز که قلمها را شکستهاند و لبها را دوختهاند، میرحسین موسوی و مهدی کروبی را در مکانی نامعلوم در حصر گرفتار کردهاند، چه کسی این سخنها را برآورد؟
ما به عنوان فرزندان این سرزمین، با قبلهایی که از دیدن این صحنهها به درد آمدهاند و با «وجدان»هایی که تلاش دارند در برابر این صحنه آراییها «بیدار» و زنده بمانند، از مردم خود میخواهیم که به دیدن این صحنهها عادت نکنیم و حتی اگر شرایط ظالمانه حاکم بر کشور، به ما اجازۀ دادگری نمیدهد؛ در خلوت خود با چنین رخدادهایی کنار نیاییم. در چنین شرایط سخت و ناعادلانهای، دست یکدیگر را بگیریم. از نزدیکان خود غافل نباشیم و خانههای خود را قبله قرار دهیم. اگر چنین کنیم شاید دیگر شاهد چنین صحنههای درآوری نباشیم و بتوانیم برای کسانی که از رنج و مهنت مردم سوء استفاده میکنند و بر عمر قدرت خود میافزایند، میدانِ جولان دهی و کاروان چرخانی را سختتر کنیم تا کرامت پدران و مادرانمان اینگونه خدشه دار نشود.
[youtube http://www.youtube.com/watch?v=ASe8I7h20lc?fs=1]
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.