جامعهشناسیِ سیاسیِ توالت
2012-12-05مافیا! سرگرمیِ ناسالم
2012-12-08
یکی از دوستان شیرازیام تعریف میکرد که چند روز پیش در محل کارشان (صندوق قرضالحسنه یا یکی از همین بانکهای کوچک) آقای میانسالی به محض وارد شدن به ساختمان، قلبش میگیرد و در دم جان میدهد. گویا آن مرحوم تا همین دیروزِ ماجرا در بیمارستان قلب بستری بوده و آن روز برای رتخ و فتخ کارهای وام بانکی، به همراه همسرش به آنجا آمده بوده. اما ورودش به بانک متاسفانه با خروجش از این دنیا همراه میشود. جدای از این وضعیت اسفناکی که بسیاری از همسایهها و همشهریها و هموطنانمان درگیرش هستند که حتی بعد از ترخیص از بیمارستان قلب بدو بدو دنبال کارهای بانکیشان باید بدوند،چیز دیگری که توجهم را جلب کرد مسئلهٔ مردن بود. دوستم میگفت پیکر آن بندهٔ خدا سه ساعت تمام در همان محلی که روح از آن جدا شده بود، بر زمین مانده بود تا درنهایت خودروی نعشکش میرسد و پیکر را میبرد. البته گویا در این بین خودروی اورژانس هم سری به صحنه میزند و پس از یک سری عملیات احیای فرمالیته و ناامیدانه، گواهی مرگ را صادر میکند و میرود پی کارش.
دوستم با حالت اندوهگین و آشفته توضیح میداد که همانطور که آن مرحوم روی زمین افتاده بود، همسرش تمام مدت بالای پیکرش نشسته و در حالی که چادرش را روی جسد انداخته بود، گریه و شیون سر میداد. بعضی از کارکنان آنجا، از این ماجرا بسیار متاثر شدند و به قول خودمان، بههم ریختند. اما کمتر کسی تلاش میکرد به او نزدیک شود و آرامش کند. یعنی در عمل هیچ کس.
تا اینکه رفیق ما یک لیوان آب قند بر میدارد و در میان توصیههای بعضی از همکاران که: «ممکنه درد سر بشه برات… ای بابا! کاری دیگه از دست ما برنمیاد… نزدیک نشو حالت بد میشه… بابا ولش کن حالا، الان که خانوادهش اومدن دیگه و…» به همسر مرحوم نزدیک میشود و آب قند دستش میدهد و کمی دلداری و… و در همین حال، نوهٔ خردسال مرحوم که تازه با پدر و مادرش بر صحنه حاضر شدهاست، نظارهگر این بیرحمی روزگار و مردمانش است. بقیهاش را دیگر از منبر پایین میآیم و تریبون را میدهم دست خودتان تا هر مصیبتنامهای خواستید بر خودم و خودمان بخوانید.
در حین پایین آمدن از منبر، به این فکر میکنم که چقدر جامعهٔ ما آغشته از مرگ و غم شده است. اینقدر که شاید همهٔ ما نسبت به آن بیحس شدهایم. سالیانه در مراسم مرگ زیادی شرکت میکنیم. پیر و جوان، زن و مرد، مرگ طبیعی یا تصادف و حادثه… شاید دیگر مرگ اثرش را روی ما از دست داده است که میتوانیم ساعتها جنازهای را در محل کارمان تحمل کنیم و به کارمان ادامه دهیم و فراد هم سرکارمان برگردیم.
حالا که از منبر پایین آمدهام، خوب به این سه سالی که در پاریس، این عروس اروپا زندگی کردهام فکر میکنم. من خیلی اهل خیابان گردیام. ولی تا بحال یک بار هم مردهای در این شهر ندیدهام. حتی هیچ اثری از مرگ به چشمم نخورده است. نه تابلوی تسلیتی، نه مراسم ختمی، نه ماشین ویژهٔ نعش کشی… حتی مدتی هم که خانهام کنار یکی از این قبرستانهای نُقلیِ وسط شهر بود، چیزی از مرگ توجهم را جلب نکرد. در واقع اولین کسی که مرا به این نکته توجه داد، کوهزاد بود. بعدش هرچه به این قضیه بیشتر فکر کردم، دیدم بیراه نمیگوید. نه به آن شوری مملکت خودمان، و نه به این بینمکی و بیمعنایی اینجا. مرگ را فقط میشود در سینما و تلویزیون دید. در فیلمهای خشن هالیوودی که آدمها با یک تیر مغزشان متلاشی میشود. یا به صورت رمانتیک اسیر یک بیماری بیعلاج میشوند و به رمانتیک ترین شکل ممکن میمیرند. و یا اینکه قهرمانانه در یک صحنهٔ دلاورانه جان فدا میکنند. و البته میشود هر روز در اخبار آخر شب، مردم بیچارهٔ خاورمیانه یا آفریقا را دید که در آتش جنگهای خانمان سوز، دسته دسته طعمهٔ فرشتهٔ مرگ میشوند. اما هیچ وقت در خیابان و در جریان زندگی روزمره با مرگ و مردهٔ واقعی روبرو نمیشوی. بالاخره آدم یک روز میمیرد و لازم دارد که هر از چند گاهی (حداقل هر سه-چهار سال یک بار) یادش بیاید که مرگ واقعی هم در کار است و فقط قهرمانها و ضد قهرمانهای فیلمها یا مردم بدبخت کشورهای دور دست نیستند که میمیرند. بلکه همهٔ آدمها میمیرند. بله! همه. البته حتمن در این مملکت یک عده آدم هستند که میمیرند. ولی هیچ اثری از مرگ و مردن در زندگی روزمره نیست.
شاید بگویید که «خب چه کاریاست دیگر این مرده دیدن و مرگ را لمس کردن؟ آدم باید زندگی کند. باید شاد باشد و…» که البته همهٔ اینها درست است. اما تصور و خیالِ جاودانگی میتواند خیلی خطرناک باشد. اینکه آدم حواسش نباشد که یک روز او تمام میشود، اینکه فکر نکند که خودش یا همکارش یا همسرش یک روز خواهند مرد. زندگی اینطوری یک جوریست. یک جورِ بدیست.
نه به آن شوریِ ایرانی، نه به این بینمکیِ اروپایی.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.