ما کجا زندگی میکنیم؟
2013-02-12ما بـه سـفر نیـامدهایـم؛ ما هجرت کردهایـم
2013-03-05
از صبح بد جوری در فکر ریحانه طباطبایی بودم. اینکه رفیقت یک ماه تمام در سلول انفرادی باشد هنوز برایم عادی نشده است و هر وقت دوستی میرود انفرادی، حال و احوالم عمیقانه گرفته میشود.
برای هواخوری از کتابخانه آمدم بیرون. نشستم روی نیمکت از روی موبایل گوگل پلاس را باز کردم. بهمن دارالشفایینوشته بود: خبر خوب! ریحانه طباطبایی هم از اوین در آمد.
گیج و سردرگم شدم. باید خوشحال میشدم. ولی نبودم. همان موقع یکی از دوستان ایرانی سرو کلهاش پیدا شد و گفت چه خبر؟ خبر را بهش گفتم و او با صدای بلند خوشحالی کرد. من اما…
از اینکه خوشحالیمان رفعِ ظلمِ نصفه و نیمهای که به خودمان و دوستانمان میشود خوشحال نیستم. از زندانی شدنِ دوستان ناراحت و غمگین و دلگیر میشوم. ولی دیگر از آزادیشان مثل قبلنها خوشحال نمیشوم. واقعن حس خوشحالی و شادی بهم دست نمیدهد. دست خودم هم نیست. حس میکنم وضعیتی که در آن گرفتار شدیم اینقدر بدخیم است که این خوشحالیهای کوچکِ ما فقط مثل مُسکنهای مقطعی عمل میکند و در دراز مدت ما را بیحس میکند.
در بین همۀ این دوستان روزنامه نگاری که بازداشت شده بودند، من با ریحانه رفیقتر هستم. اما متاسفم که بگویم اینبار خوشحال نشدم. چون هیچگاه اولین باری که ریحانه و دیگر رفقا بازداشت شدند را فراموش نکرده ام و نمیکنم و همیشه سایۀ آن کابوس را بالای سر خودم و خودمان احساس میکنم. شاید خیلی از دوستانم نسبت به این بازداشتها بیحس شده باشند، اما متاسفانه یا خوشبختانه من نسبت به آزادیها بیحس شدم. حق ما این نیست که دوران جوانیمان انیگونه بگذرد. ریحانه و خیلی از جوان های دیگری که در زندان هستند یا سایۀ زندان را بالای سر خود احساس میکنند، از بهترین جوانهای این مملکتاند. جوانهای عاشقی که پر پر شده اند، رابطههایی که از هم پاشیده اند؛ خانوادههایی داغ دار شده اند؛ آدمهایی که در اوج شکوفایی زندگی شان، آواره شدند… آیندۀ ملتی که قهوهای شده است. بله! اینها واقعیت امروز میهن عزیز ماست. این دار و دستۀ فاسد و جنایت کار حاکم بر مملکت همۀ جوانی ما را نابود کرده است تلاش میکند ما را به این آزادیها و خوشحالیهای کوچک دلخوش کند و شاید توقع دارد ازش تشکر هم بکنیم.
این حرفها از روی افسردگی و ناامیدی نیست. بلکه فکر میکنم این حس من را بیشتر تحریک میکند. به حرکتم وا میدارد و به لطف افق گسترده تری که روبرویم قرار میدهد، راهم را روشنتر ایمانم را راسختر میکند. و البته امید و توکل را که همراه همۀ اینها میکنم. اینقدر راهم را روشن می کند که بفهمم بزرگترین مبارزه امروز، در کنار هم بودن، مهربانی کردن، گذشت کردن، خوب بودن، عاشق بودن، و از همه مهمتر، راستگو بودن و صداقت داشتن است. نه فقط روی کاغذ. بلکه جاری در زندگی.
تقدیم به ریحانۀ عزیز:
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من؟
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.