پیشنهاد تماشای فیلم دسته جمعی: «اعـتـصـاب غـذا»
2013-04-08حضور خاتمی صحنه را به هم خواهد زد
2013-04-18
یک دوست فرانسوی دارم که چند روزی پس از انتخابات خرداد ۸۸ بازداشت شده بود. ما جرای آشنایی ما از آنجا آغاز شد که گویا او نتوانسته بود مشکل روحی و روانیاش را با آنچه در دوران زندان بر او گذشته حل کند و به همین دلیل مشاورش به او پیشنهاد کرده بود با کسانی که تجربهی مشترکی دارند بحرفد تا بتواند از حجم فشار روحیاش بکاهد.
مشکل اینجا بود که دوستان فرانسویاش که خیلی هم صمیمی بودند، نمیتوانستند او را درک کنند با او همدلی داشته باشند. مثلن وقتی دوستم برایشان تعریف میکرده که بازجو از او میپرسیده که با فلان دختر/پسر چه رابطهای داشتهای، دوستانش متوجه این نبودهاند که در ایران هرکس و ناکسی میتواند از راه برسد و از یک جوان بپرسد که «تو با این خانوم/آقا چه نسبتی داری؟» و او را تحت فشار قرار دهد. چه برسد به یک «بازجو»! بنابراین آن دوستانِ سادهدلِ فرانسوی درواکنش به این دردِدل میگفتهاند : «به او چه مربوط است؟ او حق نداشته به حوزهی خصوصی تو وارد شود». حالا این دوست ما تا بیاید برای رفقای ساده دلِ فرانسوی اش توضیح بدهد که در ایران چنین و چنان است و… بیشتر اعصابش خورد میشود. بالاخره عطای این همصحبتی و همدردی را به لقایش میبخشد و بیخیالِ دردِدلیدن میشود.
خلاصه اینکه بعد از مدتی که این همدرد نداشتن به رفیقِ فرانسوی ما فشار میآورد، همانطور که گفتم، دوستِ مشاوری پیشنهاد میکند که با کسانی که تجربهی همانند وی در زندان و بازجویی و انفرادی و… داشتهاند در رابطه باشد. همین میشود که دوستی مشترک ما را بههم معرفی کرد. بعد از چند بار که او با من میدردِدلید، دریافتم که نوع روبرو شدناش با آن تجربههای مشترک از اساس با من و خیلی دیگر از دوستانم متفاوت است. مثلن یکی از خاطرههایی که خیلی اذیتش میکرد چه بود؟ الان تعریف میکنم.
میگفت:
«یک روز در سلول، غذایِ دست نخوردۀ یکی دیگر از هم سلولیها که دیگر سرد و بیات شده بوده را به مامور نظافت زندان تحویل دادم. اما بعد متوجه میشود که آن هم سلولی درواقع روزه دار بوده.»
سر این ماجرا آنقدر عذاب وجدان میگیرد که هروقت آن ماجرا را برایم تعریف میکنم چشمهایش پر از اشک میشود و ماشالا خاطراتش پر بود از رخدادهایی که وجدانش را درد میآورد. چه ماجراهایی که خودش بخشی از آن بوده، چه حادثههایی که او فقط بینندهاش بوده. هرچه من میگفتم که خیلی سخت میگیرد و میشود با این تجربههای سخت خیلی راحتتر کنار آمد، او گوشش بدهکار نبود. تا اینکه من تصمیم گرفتم ترتیبِ دیدارِ جمعی از دوستانم که تجربههای همانند داشتند را بدهم و دوست فرانسویام را هم دعوت کنم تا از نزدیک ببیند تا ما که عمری در این خاطرهها دست و پا زدهایم و آن فاجعههایی که برای دیگران قصه است، برای ما خاطره است، چطور آنها را تعریف میکنیم و بهشان میخندیم. همین اتفاق هم افتاد. بچهها داستانهای روزهای سخت زندان را تعریف میکردند که آکنده از سختی، آزار و اذیت و شکنجه بود. ولی تَهِ هر داستان به خنده ختم میشد. دوستم اول از ماجراهای ما بهت زده بود. مثلن وقتی «ح» تعریف میکرد که چطور بعد از چند روز بازجوییِ سخت که با کتک خوردنهای زیاد همراه بوده، از یک فرصت کوچک برای دست انداختن و اسکول کردن بازجو استفاده کرده و ما همه: همه قاه قاه قاه! کم کم او هم با ما همراه شد و به ماجراها میخندید. من فکر کردم همه چیز به خیری و خوشی ختم شده است. تا اینکه یک روز که با دوستان در شهر قدم میزدیم، اتفاقی جمعی دیگر از دوستان ایرانی را دیدیم. سلام و احوالپرسیِ مختصری کردیم و راه افتادیم که متوجه شدم او همراه ما راه نیافتاده و چند قدم عقبتر ایستاده است. به طرفش رفتم و دیدم دستانش را جلوی صورتش گرفته. دستانش را که گرفتم و پایین آوردم، دیدم که چشمانش غرق در اشک است.
– چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
– اون دوستت که الان از جلومون رد شد؟
– خب؟
– هق هق…
– خب؟ میشناختیش؟ چرا گریه میکنی حالا؟
– نه نمیشناختمش. ولی خیلی شبیه اون دوستم بود که باهاش هم سلولی بودم. همونی که روزه گرفته بود و من غذاشُ دادم به زندانبان…
برای او هیچ چیز عوض نشده بود و هنوز هم عوض نشده بود. هنوز هم یادآوری آن روزها دلش را میلزراند و غمگینش میکند. از آن روز به بعد من با خودم فکر میکنم نکند این وضعیت سختی که ما نسل هاست که دچارش هستیم، بخاطر همین اخلاق (یا ضداخلاق) ی هست که ما را با وضعیتها غیرقابل تحمل سازگار میکند!؟ طوری میشویم که با شرایطی که مثلن چهارسال پیش فکر میکردیم برایمان غیرقابل تحمل است، خو میگیریم. مثلن اگر دوستانمان را از دانشگاه یا محل کار به ناحق اخراج کنند، ما یکی دو روز عصبانی میشویم و بعد اگر ناگهان ۵-۶ نفر دیگر از همکلاسیها و همکارانمان را اخراج کردند، انگار آب از آب تکان نخورده است. یا اگر قیمت فلان کالا یا بهمان خدمات گران میشود، اولش یکم غر میزنیم، اما کم کم عادت میکنیم. فکر میکنم «وجدان»مان را بیحس کردهایم و از کار انداختهایم. شاید حکومتهای استبدادی از این خوی سازگاری مردم بدشان نیاید و آن را تقویت کنند. اما بعید میدانم که کار کارِ آنها باشد. هرچیزی که دستِ خودمان نباشد، دیگر مطمئنیم که افسار وجدانمان دست خودمان است و نتها کسی که میتواند به آن چشم بند ببندد و یا بیحسش کند، خودمان هستیم. تنها کسی هم که میتوان این بند را از وجدانمان باز کند، بازهم خودمان هستیم.
الان هم فکر میکنم ما به اینکه میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد زندانی هستند عادت کردهایم. وگرنه هروقت که یادشان میافتادیم و یا عکسشان را میدیدیم و یا حتی کسی را در خیابان میدیدیم که شبیه آنها باشد، دلمان میلرزید. اگر دلمان بلرزد، نمیتوانیم این رنج را تحمل کنیم و بالاخره راهی را برای خلاص شدن پیدا میکنیم. اما اگر دلمان نلرزد، با چند تا لطیفه و یا مرثیه، سر و ته قضیه را به هم میآوریم.
باید قبول کنیم که پایههای استبداد روی یک جامعۀ غیراخلاقی استوار میشود. البته در روزهای پس از خرداد ۸۸، جامعۀ ما بارقهای از برخوردِ وجدانی و اخلاقی با مسائل دور و برش را به نمایش گذاشت و نشان داد که این ظرفیت را به شکل عظیمی در خود نهفته دارد. اما آن روزهای درخشان، به قول شاعر، «یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت».
یقین دارم تنها راه برون رفتِ جامعۀ ما از این وضعیت اسفناک (سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و معیشتی) بازکردنِ همین بندها و چشم بندها از دست و چشمهای وجدانمان باشد. باید دستِ وجدانمان را باز کنیم و نگاهش را در هرگوشۀ زندگیمان جاری کنیم. وگرنه لایقِ همین زندگیای هستیم که داریم.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.