آن متجاوز به امیدهای ما طمع بسته است – از ۸۸ تا ۹۲ با خراسان و حومه ۲
2013-05-21ما بـه سـفر نیـامده ایم؛ ما هجرت کرده ایم – رمان «وقـتی دلـی» ـنوشتۀ محمد حسن شهسواری – ۱۳۹۲
2013-05-25
در این مدت یکی از سختترین روزهامون روز پدر بود.
ما عدهی اندکی بودیم که پدر داشتیم٬ و یک عالمه رفیقی که پدر نداشتن. پدرایی که شهید شده بودن.
یاد گرفته بودیم زیاد در مدرسه دربارهی «بابا» و هر چیزی که بهش مربوط میشه صحبت نکنیم. اما چه کار کنم که بچه بودیم و زیاد نمیتونستیم نقش بازی کنیم. پس بعضی وقتها پیش میاومد که از دهنمون بپره و مثلن بگیم: دیشب با «بابام» … .هر وقتی هم که این کلمه از دهنمون میپرید٬ بلافاصله تو خودمون خجالت میکشیدیم٬ اما سعی میکردیم به روی خودمون نیاریم. حتی وقتایی که از باباهامون کتک هم میخوردیم هم بازم توی جمع بچههای شهید تعریف نمیکردیم. آخه آدم حتی برای کتک خوردن از باباش هم ممکنه دلش تنگ بشه. چه برسه به بچهمدرسهای که دلش حتی برای بستنی هم قش میره. چه برسه به«بابا»…
اما یک سیاست خوبی که مدرسههای شاهد داشتن این بود که بیشتر معلماشون مرد بودن. اون موقعا فکر میکردم به خاطر این هست که مثلن معلم زن برای مدرسهی پسرونه بده و معلم مرد اسلامیتره و از این حرفا. اما الان میفهمم بیشتر بخاطر این بوده که پسرهایی که در خونه از داشتن پدر محروم هستن٬ ارتباط بیشتری با یک «مرد» داشته باشن. برای همین بیشتر معلمامون ـ نسبت به معلمای مرد در مدرسههای عادی ـ خیلی مهربون تر بودن. اما خب! … هیچی بابای خود آدم نمیشه…
من حالا هم که سی سالم شده و مثلن برای خودم مردی شدم٬ الان که چهار ساله بابام رُ ندیدم٬ دلم حسابی براش تنگ میشه و گاهی وقتها پر میکشه. حالا ببین اون بچهها چه دلی داشتن/دارن که یه عمر تمام باباهاشون را نمیبینن. اونم چه باباهایی٬ قهرمانهای یک کشور٬ آدمهای شجاع و با ایمان. مردای دلاور و فداکار. آدم دلش برای همچین بابایی خیلی بیشتر تنگ میشه. حالا فکر کن یه همچین بابایی شهید شده باشه.
همهی اینایی که دارم مینویسم (تمام خاطرههایی که برام زنده میشن) را با اشک مینویسم.
*پانوشت: جالبه بدونین که اکثریت خانوادههای شهدا اصلاحطلب و سبز هستن. تقریبن همهی دوستای مدرسهای من بچههایی هستن که در طول دوران اصلاحات هوادار خاتمی بودن و بعد از ۸۸ تا الان خیلیهاشون پای جنبش سبز ایستادهان. این بچهها ظلم مضاعف را متحمل میشدن و میشوند. از طرفی حاکمان از جایگاه اینها (به طور کلی خانوادههای شهدا) برای تحکیم قدرت خودشون و سرکوب کوچکترین مخالفتها سواستفاده میکردند و میکنن٬ و از طرف دیگه خیلی از آدمهایی که زیر این سرکوبها بودن و زورشون به حاکمیت نمیرسید٬ عقدهها و دلخوریهای خودشون را (که خیلی وقتها هم واقعی بود) را سر اینها خالی میکردن و این فشارها تا پیش از سال ۸۸ طوری بود که خیلی از فرزندهای شهید که میخواستن مثل جوونهای عادی در کشور زندگی کنن (در حالی که عادی نبودن و پدرهاشون یا برادرهاشون برای حفظ این کشور کشته شدن) مجبور میشدن شاهد بودن خودشون را پنهان و انکار کنن. در حالی که بیشتر این بچهها از لحاظ رفتاری٬ علاقهمندی٬ اعتقادی و… هیچ تفاوتی با میانگین جامعه نداشتن. اکثرشون همین الان هم مثل همین عکسی که بالا گذاشتم هستن.
خدا را شکر میکنم کهجنبش سبز و گفتمان میرحسین موسوی٬ اعاده حیثیت این بخش از جامعه بود.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.