تو برای کشورت میکشی و کشته میشی!
2013-09-15ارزشِ نرمشِ قهرمانانه
2013-09-18چند روز پیش بخشی از رمان «رازهای سرزمین من» نوشتهی رضا براهنی را با سرخط «بدترین حاکم کسی است که بی ملت بماند» در وبلاگ پرچم نشریدم. از آن رو که آن بخش از رمانْ جنبهی همگانی و اجتماعی بیشتری داشت آن را برای وبلاگ پرچم در نظر گرفتم. اما حالا ادامهی آن را در «روحسوار» مینشرم. زیرا که این بخشْ جنبههای شخصی بیشتری دارد:
رازهای سرزمین من نوشتهی رضا براهنی |
کشتنِ همه وسایل دیگری دارد. همه را فقط از طریق تحمیقِ همه میتوان کشت. و تازه آن موقع هم٬ همه کشته نمیشوند. یک عده میمانند٬ در اعماق سلولهای انفرادیِ جامعهای که سطحش را تحمیق گرفته و میفشارد. در ابتدا این عده به موش میمانند. حکومت تحمیق کننده و ملت تحمیق شده به روی این موشها تف میکنند. و به راستی که هم این عدهی کوچک بوی گندِ موشها را دارند٬ از تفالهها٬ زبالهها٬ فروریختهها و پلاسیدههای دیگران تغذیه میکنند. در اعماق آن سلولهای انفرادی٬ سلولهای تحتانیِ جامعهی اسیر٬ چیزی نیست که بتواند به معنای واقعی زندگی بخش باشد.
بسیاری از آنها میمیرند. طاعون تحمیق بقهشان را میگیرد و آنها به جمع مردم تحمیق شده میپیوندند. عین آنها میشوند و فقط سرسختترین٬ حتی به یک معنا٬ گندیدهترین؛ تعدادی انگشتشمار میماند٬ و بعد ناگهان٬ در اعماق لجن٬ در آن لجهی هولناکِ رو به نیستی و باطلاق متعفنِ هستی٬ تاریخ٬ بشریت و یا هر چیز دیگری٬ دگردیسی شروع میشود. موش نگاهی به دوروبرش میکند٬ میبیند در حال دگروگونی است. وقتی که خودش را میخاراند تا شپشهای چندین ساله را از خود دور کند٬ شگفتزده میشود٬ احساس غریبی پیدا میکند٬ میبیند از پهلوهایش چیزهایی در حال روییدن هستند. بهتش میبرد. موشِ ما باید بگردد یک آینه پیدا کند تا ببیند این چیزهایی که پهلوهایش را غلغلک میدادند و به خارشش میانداختند٬ چه هستند و از کجا آمدهاند. آینه را پیدا میکند. آینهاش موشی است در حال دگردیسی که در اعماق دارد تنش را میخاراند٬ دلیل اینکه او هم دنبال شپش میگشته٬ ولی به جای شپش٬ اولین جوانههای یک جفت بال را پیدا کرده است. میدانید؟ بال.
موش ما حالا یک خفاش خواهد بود٬ در ظلمت به پرواز در خواهد آمد. اگر نور آفتاب را در برابرش بگیرند٬ کور خواهد شد و بر زمین خواهد افتاد. ولی موشی که بال درآورده٬ خفاش شده٬ خفاش هم نخواد ماند. از قلمرو ظملت شب٬ بال در بال بقیهی خفاشهای در حال دگردیسی٬ به سوی سپیدهدم حرکت خواهد کرد٬ به تدریج ٬ در نتیجهی گذشت زمان٬ پس از عبور از لجنزارهای فراوان دیگر٬ پس از سپردن چندین بارهی خود به دگردیسیهای بعدی٬ سرانجام به صورت یک پرندهی پاک و ناب وآزاد در خواهد آمد. حکومتی که همه را تحمیق کرده٬ بر اریکهی قدرت تکیه زده٬ فحش میدهد٬ پاپوش میدوزد٬ امر و نهی میکند و رعد و برق میتوفد٬ از آن پرندهی پاک و ناب و آزاد بیش از هر چیزی میترسد.
آنوقت نزاع رودررو بین پرنده و صیاد شروع میشود. صدها٬ هزاران٬ صدها هزاران از آن مجموعهی بزرگی که تحمیق شده بود٬ ناگهان در فرصتی کوتاه همهی مراحل دگردیسی آن پرندهی خیر و برکت را پشت سر میگذارند٬ و آن وقت همه میریزند تو خیابانها٬ و صیاد با زرادخانهی سلاحهایش٬ با قشون بی حساب مسلحش٬ ناتوان و بیچاره در میماند٬ یا در میرود٬ مثل شاه٬ یا در میماند٬ مثل بختیار٬ هایزر٬ تیمسارهای شاه. کسانی که با یک امضا هزاران نفر را میکشتند٬ حالا باید بنشینند٬ در تاریکی٬ در قبرشان٬ دست چپشان را حایل دست راستشان بکنند تا دست راست این قدر نلرزد٬ تا شاید بتوانند کلت را بر روی شقیقهشان نگهدارند و بعد ماشه را بچکانند٬ چون دیگر واقعاً به آن لحظهی سرنوشت و چکاندن ماشه رسیدهاند.
این طولانیترین سخنرانی سیاسی-تاریخی بود که من کرده بودم. ولی نه خطاب به کسی در آن اتاق پهلویی٬ بلکه خطاب به خودم٬ و در ذهنم. از فریادی که میکشیدم مرتضی و مادرش و آن دو جوان چیزی نمیتوانستند بشنوند. همهی فریادهای من درونی بودهاند
رازهای سرزمین من | رضا براهنی | انتشارات نگاه | صفحهی ۹۰۲
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.