زندانیانی بیرون از زندان | بررسیِ گسترشِ منطق زندان به بیرون از آنجا
2013-10-15دربارهی «بحران سهگانهی جمهوری» از «فاطمه صادقی»
2013-10-19
همین الان٬ ده قدم آنطرفتر٬ اریک کانتونا با همسر باردارش ایستادهاند٬ در میدان شَتله٬ و من ده قدم اینطرفتر٬ منتظر «کَمی» دوستمام که نیم ساعت دیر کردهاست. میبینم اریک کانتونا مثل شیر از تاکسی پیاده میشود٬ دست همسرش (رشیدا برانکی٬ بازیگر سینما و تئاتر فرانسه که از پدر و مادری الجزایری در پاریس به دنیا آمده) را میگیرد و او را هم پیاده میکند. تاکسی میرود و اریک و رشیدا دور میدان میایستند. حتمن منتظر کسیاند. مردم آرام آرام متوجه حضور شیر فوتبال فرانسه و منچستر میشوند. تک و توک آدمها میآیند و باهاش عکس میگیرند. اما خیلیها هم آرام و با احترام از کنار آن دو رد میشوند.
من از همین ده قدمی به تماشای یکی از اسطورههای ورزشی زندگیام ایستادهام. یک کشش قوی مرا به سمت او میکشاند٬ که بروم و سلام عرض ارادت کنم. اما از طرف دیگر دوست ندارم با حضورم خلوت این دو مرد و زن را به هم بزنم. دیگران به اندازهی کافی دارند این کار را میکنند. حتی به خودم اجازه نمیدهم که موبایلم را در بیاورم و از آنها عکسی بگیرم. دوست دارم در امنیت آنها شریک باشم و به خلوتشان لطمهای نزنم. هرچند که ستارهها بدشان نمیآید هوادارانشان در خیابان دورشان جمع شوند و بهشان ابراز علاقه کنند.
تا بهحال کمتر پیش آمده که اینقدر به دیدن یک چهرهی عمومی کشش داشته باشم. در همین فرانسه یک بار اتفاقی در موزهی «که برانلی» فرانسوا اولاند را دیدم. در سالن فقط من بودم و سه چهار نفر از همراهان اولاند و یکی دو بازدید کنندهی دیگر. اما هیچ تمایلی به کوچک کردن خودم نداشتم. در حالی که یکی از همراهان اولاند با نگاهش مرا دعوت به انداختن عکس یادگاری با او میکرد ـ کاری که یکی دیگر از بازدیدکنندگان موزه با ذوق و شوق داشت انجام میداد ـ من آرام از سالن خارج شدم و به بازدید از موزه ادامه دادم. چند بار هم سگولن رویال را دیدم. دو سه بار هم برتراند دولانوئه (شهردار پاریس) را دیدم. یک بارش که اصلن آمد در خانهی من را زد احولالپرسی مختصری هم کرد. البته برای دیدن من نیامده بود. بلکه برای شرکت در یک مراسم به محلهی ما آمده بود و این حرکتاش هم یکی از همان ژستهای مردمیپسندی بود که سیاستمداران ـ بویژه شهرداران ـ دوست دارند از خودشان نشان بدهند. ژآنلوک ملانشون و نجات ولوُد بالقاسم و… را همچنین چند باری دیدهام. اما هیچبار ذوقزده نشدم. همهی این دیدارها ـ چه آنها که اتفاقی بودند و چه آنها که برنامهریزی شده بودند ـ برایم عادی بودند. ارزش این آدمها برایم از میرحسین موسوی و محمد خاتمی بیشتر نبود٬ که چه بسا کمتر هم بود. من تجربهی نشست و برخاست با همچون سیاستمداران فرهیختهای را داشتهام. احوالپرسی با سیاستمداران بوروکرات اروپایی ذوقی در من اینجاد نمیکرد و نمیکند.
اما اریک کانتونا فرق میکند٬ انسان با ارزشیست. یک روحِ سرکشِ تمام عیار است. میتواند برایت الهامبخش باشد.
در همین گیر و دار بود که از همان ده قدمی٬ شیر سرش را به طرف من برگرداند و یک لحظه باهم چشم در چشم شدیم. با نگاه بهش گفتم: «یک روز که دور نیست٬ در موقعیتی بهتر باهم گپ میزنیم. در وضعیتی برابر. خدانگهدار قهرمان.» بهش لبخند زدم و او هم لبخند زد و سری تکان داد.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.
1 Comment
خودشیفتگیت خطرناکه برادر، کار دستت میده. یه فکری براش بکن. این که با کانتونا دیدار نکردی رو نمیگم، فضای بین سطرها را میگم/