پـس کِـی نـوبـتِ جـوانگـراییِ مـا مـیرسـد؟
2013-12-17پلیس و بانک، دو روی یک سکه
2014-01-04الِ من در این چند سال، همچون «جان اسنو»یی بود که به سرزمینهای سرد شمالی تبعید شده، در حالی که برادران و خواهرانش در چنگ ستمگران و حیلهگران اسیر و زخمی و شهید میشوند. زنان و مردانی که میجنگند، میبازند، میبَرند، نارو میخورند، سلاخی میشوند، دوباره بلند میشوند و میجنگند، اما «جان اسنو» در کنارشان نیست. بعضیها فراموشاش کردهاند و برخی هنوز به یادش دارند. اما «گرَش یاد آورند یا نه، او از یادشان نمیکاهد.»
حالِ «جان اسنو»یی که با شمالیها میزییَد، میخورد و میآشامد، راه و رسم جنگیدن میآموزد، عاشقشان میشود و همخوابگی میکند، اما در آخرین لحظه، روحِ سیاهِ کلاغیاش را رها نمیکند. تمام امیدش، پیوستن به برادران و خواهراناش است. تمام عزماش بازگشتن به میدانِ اصلیِ نبرد است.
حالِ من،
حالِ من حالِ «جان اسنو»ییست که همهی هویتاش به یک گرگ، یک ردای سیاه، یک قلم و یک دستبندِ سبز گره خورده است.
سربازی که افتان و خیزان، به عهداش برای پاسداری از دیوارِ بلندِ سبز وفادار مانده.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.