2015-01-18

روح‌سـوار ۱۰ ساله شد

ده سال از نخستین یادداشت وبلاگی‌ام گذشت. در چنین روزی بود که آنچه در کله‌ی سرخ و سبزم داشتم توی وبلاگ ریختم. در این ده سال، مثل بسیاری از وبلاگ‌نویس‌های ایرانی چند خانه عوض کردم تا به این منزل رسیدم. مثل خیلی دیگر از دوستان بخشی از یادداشت‌هایم را از دست داده‌ام. اما خوشبختانه، به این دلیل که همیشه تلاش می‌کنم تا یادداشت‌هایم را در جاهای جداگانه ذخیره […]
2014-03-14

روانِ پریشیده‌ی برشی از یک نسل / درباره‌ی فرهاد جعفری (یادداشت وارده) ـ

نوشته‌ی حامد سبزیان [ توضیح روح‌سـوار: این یادداشت بیش از یک سال پیش از سوی نویسنده به من سپرده شد تا آن را به انتخاب خودم برای نشر عمومی در اختیار رسانه‌ها قرار دهم. عجیب نیست که به دلیل ادعاهایی که در مطلب آورده شده است، نویسنده تصمیم گرفته باشد برای حفظ امنیت خود – بویژه در سال ۱۳۹۱ و در دوران خفقان احمدینژاد و شریکان ـ آن […]
2014-01-04

پلیس و بانک، دو روی یک سکه

۱ دیروز کیف پولم، به همراه کارت شناسایی، کارت‌های بانکی، کارت مترو و اتوبوس و مقداری پول گم شدند. ۲ دوست فرانسویِ ۶۰ ساله‌ای دارم.  فرانسوا هیچ کارت اعتباری بانکی و یا کارت مترو، کارت هواداری فروشگاه‌های بزرگ و… ندارد. من البته خودم هم از این کارت‌های هواداریِ فروشگاه‌ها فراری‌ام و تا به‌حال از آن‌ها استفاده نکرده‌ام. اما در زندگی امروز، نداشتن کارت اعتباری یا کارت مترو واقعن […]
2013-11-14

افیون‌های روح‌نواز

خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم گذروندن چند ساعت جلوی نمایش‌گر برای دیدن سریال‌های مختلف و یا دراز کشیدن‌های طولانی روی تخت‌خواب برای خوندن رمان‌ها و کتاب‌های متنوع، یا نشستن و گوش دادنِ طولانی‌مدت به یک آلبوم موسیقی شاید بعضی وقت‌ها به‌خاطر فرار کردن از واقعیت‌های اطرافمه و این رفتارها کارکرد افیون را در زندگی من دارن. و گه‌گاه از اینکه چرا وقتم را اینطور می‌گذرونم و «هدر می‌دم» احساس […]
2013-10-15

دیدار با اریک کانتونا

همین الان٬ ده قدم آن‌طرف‌تر٬ اریک کانتونا با همسر باردارش ایستاده‌اند٬ در میدان شَتله٬ و من ده قدم این‌طرف‌تر٬ منتظر «کَمی» دوستم‌ام که نیم ساعت دیر کرده‌است. می‌بینم اریک کانتونا مثل شیر از تاکسی پیاده می‌شود٬ دست همسرش (رشیدا برانکی٬ بازیگر سینما و تئاتر فرانسه که از پدر و مادری الجزایری در پاریس به دنیا آمده) را می‌گیرد و او را هم پیاده می‌کند. تاکسی می‌رود و اریک […]
2013-08-06

آن جمله‌ای که از یادم رفته است

حال باید هزار صفحه بنویسم تا شاید آن یک جمله را به تو برساند،  همان جمله‌ای که برای تو نگه‌اش داشته بودم،  تا در آن لحظه‌ای که دستانم را حلقه‌ات کرده باشم، و سینه‌ات قلبم را مالانده باشد،  در گوش‌ات زمزمه‌اش کنم؛  آرام و مطمئن،  طوری که دلت بلرزد اما تاری از موی‌ات نه!  آه لعنت به من! چرا اسیرِ کاغذاش نکردم؟ آن جمله را از یاد برده‌ام […]
2013-07-19

حتی گالیور هم به کودکیِ ما رحم نکرد!

هیچی از احساس خیانت، اونهم خیانتی که در دوران کودکی بهت شده باشه و در روح و ذهنت نفوذ کرده باشه بدتر نیست.  اون آدم کوچولوهه بود توی کارتون گالیور! اون طفلکی در نسخه‌ی اصلی داستان اصلن هم اونطوری نبوده که با ما نشون دادن. بلکه طفلکی عاشق اون دختره لوَنده «فلرتیشیا» بوده. ولی فلرتیشیا ناز و عشوه‌هاشُ برای گالیور میومده. اون غر و لند هایی که اون […]
2013-06-20

سی‌ام خرداد٬ سلول و ندا

۲۶م خرداد بازداشت شدم و تا ۳۰م هیچکس خبرنداشت که کجا هستم و اگر بازداشت شده‌ام چه نهادی مرا بازداشت کرده است. البته پیش‌تر نزدیکانم را از احتمال بازداشتم آگاه کرده بودم. پدر و مادرم به روستای‌مان در بیرجند رفته بودند و پدرم  خبر بازداشتم را از رادیو فردا شنیده بود. اولین بار٬ سی‌ام خرداد٬ بعد از نماز مغرب بود که مرا با همان چشم‌بند همیشگی به اتاقی بردند […]
2013-06-08

ما سرافرازیم و اونا پشیمان

ما از خرداد ۷۶ تا الان به هرکی رای دادیم پشیمون نیستیم. شاید انتخاب‌های بهتری داشتیم٬ اما از اینکه چرا به فلانی رای دادیم پشیمون نیستیم. سال ۷۶ و ۸۰ که به خاتمی رای دادیم. سال ۸۴ به معین٬ کروبی و هاشمی رای دادیم. سال ۸۸ به موسوی و کروبی رای دادیم.  اما اقتدارگراها را ببین! به هرکی رای دادن چند سال بعد پشیمون و علیه‌ش شدن. اون […]
2013-05-24

جایی درس خواندم که خیلی‌ها پدر نداشتند

من از چهارم دبستان به بعد در مدرسه‌ی شاهد درس خوندم.  در این مدت یکی از سخت‌ترین روزهامون روز پدر بود. ما عده‌ی اندکی بودیم که پدر داشتیم٬ و یک عالمه رفیقی که پدر نداشتن. پدرایی که شهید شده بودن.    یاد گرفته بودیم زیاد در مدرسه درباره‌ی «بابا» و هر چیزی که بهش مربوط می‌شه صحبت نکنیم. اما چه کار کنم که بچه بودیم و زیاد نمی‌تونستیم […]
2013-05-09

نـابـودیِ سـامـان‌مـندِ انسـانیـت

ماری و ساندرا ردیف جلوی من نشسته‌اند و مدام باهم حرف می‌زنند و کر کر می‌خندند. استاد هم دارد دیدگاه‌های هانا آرنت را درباره‌ی «سامانه‌ی تمامیت‌خواه» (سیستم توتالیتر) توضیح می‌دهد:   «جامعه‌ای که چیره‌ی سامانه‌ی تمامیت‌خواه شده باشد٬ فرد اخلاقی در آن [جامعه] رو به نابودی می‌رود. در واقع این سامانه‌ی تمامیت‌خواه است که فرد را به سوی نااخلاقی‌بودن می‌کشاند. اگر داستان «انتخابِ سوُفی» را خوانده باشید ـ که یک […]
2013-05-01

خاطرۀ اولین پادکاست روح ســوار ۱۳۸۶

این اولین پادکستی هست که ساختم. سال ۱۳۸۶ بود. سرما خورده بودم و برای همین صدام تودماغی هست 🙂 . اون موقع خیلی کم بودن آدم‌هایی که سراغ پادکاست رفته باشن. گاهی بعضیا شعری می‌خوندن و صداشونُ ضبط می‌کردن و رو اینترنت می‌ذاشتن. اما کم بودن کسایی که برنامه بسازن. مسعود بهتود از اولین‌ها (افراد شناخته شده)‌ای بود که ساخت پادکاست را آغاز کرده بود. افراد دیگری هم […]
2015-01-18

روح‌سـوار ۱۰ ساله شد

ده سال از نخستین یادداشت وبلاگی‌ام گذشت. در چنین روزی بود که آنچه در کله‌ی سرخ و سبزم داشتم توی وبلاگ ریختم. در این ده سال، مثل بسیاری از وبلاگ‌نویس‌های ایرانی چند خانه عوض کردم تا به این منزل رسیدم. مثل خیلی دیگر از دوستان بخشی از یادداشت‌هایم را از دست داده‌ام. اما خوشبختانه، به این دلیل که همیشه تلاش می‌کنم تا یادداشت‌هایم را در جاهای جداگانه ذخیره […]
2014-03-14

روانِ پریشیده‌ی برشی از یک نسل / درباره‌ی فرهاد جعفری (یادداشت وارده) ـ

نوشته‌ی حامد سبزیان [ توضیح روح‌سـوار: این یادداشت بیش از یک سال پیش از سوی نویسنده به من سپرده شد تا آن را به انتخاب خودم برای نشر عمومی در اختیار رسانه‌ها قرار دهم. عجیب نیست که به دلیل ادعاهایی که در مطلب آورده شده است، نویسنده تصمیم گرفته باشد برای حفظ امنیت خود – بویژه در سال ۱۳۹۱ و در دوران خفقان احمدینژاد و شریکان ـ آن […]
2014-01-04

پلیس و بانک، دو روی یک سکه

۱ دیروز کیف پولم، به همراه کارت شناسایی، کارت‌های بانکی، کارت مترو و اتوبوس و مقداری پول گم شدند. ۲ دوست فرانسویِ ۶۰ ساله‌ای دارم.  فرانسوا هیچ کارت اعتباری بانکی و یا کارت مترو، کارت هواداری فروشگاه‌های بزرگ و… ندارد. من البته خودم هم از این کارت‌های هواداریِ فروشگاه‌ها فراری‌ام و تا به‌حال از آن‌ها استفاده نکرده‌ام. اما در زندگی امروز، نداشتن کارت اعتباری یا کارت مترو واقعن […]
2013-11-14

افیون‌های روح‌نواز

خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم گذروندن چند ساعت جلوی نمایش‌گر برای دیدن سریال‌های مختلف و یا دراز کشیدن‌های طولانی روی تخت‌خواب برای خوندن رمان‌ها و کتاب‌های متنوع، یا نشستن و گوش دادنِ طولانی‌مدت به یک آلبوم موسیقی شاید بعضی وقت‌ها به‌خاطر فرار کردن از واقعیت‌های اطرافمه و این رفتارها کارکرد افیون را در زندگی من دارن. و گه‌گاه از اینکه چرا وقتم را اینطور می‌گذرونم و «هدر می‌دم» احساس […]
2013-10-15

دیدار با اریک کانتونا

همین الان٬ ده قدم آن‌طرف‌تر٬ اریک کانتونا با همسر باردارش ایستاده‌اند٬ در میدان شَتله٬ و من ده قدم این‌طرف‌تر٬ منتظر «کَمی» دوستم‌ام که نیم ساعت دیر کرده‌است. می‌بینم اریک کانتونا مثل شیر از تاکسی پیاده می‌شود٬ دست همسرش (رشیدا برانکی٬ بازیگر سینما و تئاتر فرانسه که از پدر و مادری الجزایری در پاریس به دنیا آمده) را می‌گیرد و او را هم پیاده می‌کند. تاکسی می‌رود و اریک […]
2013-08-06

آن جمله‌ای که از یادم رفته است

حال باید هزار صفحه بنویسم تا شاید آن یک جمله را به تو برساند،  همان جمله‌ای که برای تو نگه‌اش داشته بودم،  تا در آن لحظه‌ای که دستانم را حلقه‌ات کرده باشم، و سینه‌ات قلبم را مالانده باشد،  در گوش‌ات زمزمه‌اش کنم؛  آرام و مطمئن،  طوری که دلت بلرزد اما تاری از موی‌ات نه!  آه لعنت به من! چرا اسیرِ کاغذاش نکردم؟ آن جمله را از یاد برده‌ام […]
2013-07-19

حتی گالیور هم به کودکیِ ما رحم نکرد!

هیچی از احساس خیانت، اونهم خیانتی که در دوران کودکی بهت شده باشه و در روح و ذهنت نفوذ کرده باشه بدتر نیست.  اون آدم کوچولوهه بود توی کارتون گالیور! اون طفلکی در نسخه‌ی اصلی داستان اصلن هم اونطوری نبوده که با ما نشون دادن. بلکه طفلکی عاشق اون دختره لوَنده «فلرتیشیا» بوده. ولی فلرتیشیا ناز و عشوه‌هاشُ برای گالیور میومده. اون غر و لند هایی که اون […]
2013-06-20

سی‌ام خرداد٬ سلول و ندا

۲۶م خرداد بازداشت شدم و تا ۳۰م هیچکس خبرنداشت که کجا هستم و اگر بازداشت شده‌ام چه نهادی مرا بازداشت کرده است. البته پیش‌تر نزدیکانم را از احتمال بازداشتم آگاه کرده بودم. پدر و مادرم به روستای‌مان در بیرجند رفته بودند و پدرم  خبر بازداشتم را از رادیو فردا شنیده بود. اولین بار٬ سی‌ام خرداد٬ بعد از نماز مغرب بود که مرا با همان چشم‌بند همیشگی به اتاقی بردند […]
2013-06-08

ما سرافرازیم و اونا پشیمان

ما از خرداد ۷۶ تا الان به هرکی رای دادیم پشیمون نیستیم. شاید انتخاب‌های بهتری داشتیم٬ اما از اینکه چرا به فلانی رای دادیم پشیمون نیستیم. سال ۷۶ و ۸۰ که به خاتمی رای دادیم. سال ۸۴ به معین٬ کروبی و هاشمی رای دادیم. سال ۸۸ به موسوی و کروبی رای دادیم.  اما اقتدارگراها را ببین! به هرکی رای دادن چند سال بعد پشیمون و علیه‌ش شدن. اون […]
2013-05-24

جایی درس خواندم که خیلی‌ها پدر نداشتند

من از چهارم دبستان به بعد در مدرسه‌ی شاهد درس خوندم.  در این مدت یکی از سخت‌ترین روزهامون روز پدر بود. ما عده‌ی اندکی بودیم که پدر داشتیم٬ و یک عالمه رفیقی که پدر نداشتن. پدرایی که شهید شده بودن.    یاد گرفته بودیم زیاد در مدرسه درباره‌ی «بابا» و هر چیزی که بهش مربوط می‌شه صحبت نکنیم. اما چه کار کنم که بچه بودیم و زیاد نمی‌تونستیم […]
2013-05-09

نـابـودیِ سـامـان‌مـندِ انسـانیـت

ماری و ساندرا ردیف جلوی من نشسته‌اند و مدام باهم حرف می‌زنند و کر کر می‌خندند. استاد هم دارد دیدگاه‌های هانا آرنت را درباره‌ی «سامانه‌ی تمامیت‌خواه» (سیستم توتالیتر) توضیح می‌دهد:   «جامعه‌ای که چیره‌ی سامانه‌ی تمامیت‌خواه شده باشد٬ فرد اخلاقی در آن [جامعه] رو به نابودی می‌رود. در واقع این سامانه‌ی تمامیت‌خواه است که فرد را به سوی نااخلاقی‌بودن می‌کشاند. اگر داستان «انتخابِ سوُفی» را خوانده باشید ـ که یک […]
2013-05-01

خاطرۀ اولین پادکاست روح ســوار ۱۳۸۶

این اولین پادکستی هست که ساختم. سال ۱۳۸۶ بود. سرما خورده بودم و برای همین صدام تودماغی هست 🙂 . اون موقع خیلی کم بودن آدم‌هایی که سراغ پادکاست رفته باشن. گاهی بعضیا شعری می‌خوندن و صداشونُ ضبط می‌کردن و رو اینترنت می‌ذاشتن. اما کم بودن کسایی که برنامه بسازن. مسعود بهتود از اولین‌ها (افراد شناخته شده)‌ای بود که ساخت پادکاست را آغاز کرده بود. افراد دیگری هم […]